--> پيرتاک <body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d5111494\x26blogName\x3d%D9%BE%D9%8A%D8%B1%D8%AA%D8%A7%D9%83\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://pirtaak.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://pirtaak.blogspot.com/\x26vt\x3d5577119561592704537', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script>

پيرتاک

دوستان:

آرشيو

گويا
BBC
******* Comments********** ****
 



Friday, August 29, 2003

دلم تنگ صدايت شد ..... نفس هايم فدايت شد
كجايي نازنين يارم ..... بهشتم خاك پايت شد

پيرتاك 29/8/2003, شهر فرشتگان

Pirtaak  ||  8:35 PM


مثل حال گل

گفت:«احوالت چطور است؟»
گفتمش: «عالی است
مثل حال گل!
حال گل در چنگ چنگيز مغول!»

(قيصر امين پور)

Pirtaak  ||  6:00 PM




Thursday, August 28, 2003

مرتضي كيوان

بهار خوابگاه امير آباد, آكنده است از شكوفه و گل و بوي عطر ياس و نواي خوش و دلهاي عاشق. افسار دل رها كني معلوم نيست سر از كجا بر آورد. شب كه سر بر چمنهاي نمناكش بگذاري و به گنبد فلك خيره شوي, چادر مونجوق دوزي شده’ شب را بيني كه كهكشان پر ستاره را ماند. زمينش كم از آسمان نيست به ستاره باري, مملو از رفاقتهاي بي ريا و با صفا و زلالي كه نمونه اش را هيج كجا نتوان يافت. بسيار آموختم از ياران يكدلش كه مسكنت و فقر مادي را به غناي وفا و صفا جبران كردند. در ميانشان دوستي داشتم از مريدان و پيروان مرحوم شاملو. با او تازه به وادي شاملو قدم گذارده بودم هنگام نشر سخنان جنجاليش در مورد فردوسي و كاوه و مجادله’ ادبيش با مرحوم اخوان. از قبل ارادت غيابي داشتم به مرحوم اخوان و اندكي هم متا’ثر بودم از حال و هواي ناسيوناليسم ايران قبل از اسلام و بالطبع رنجيده بودم از آن سخنان. شبي را اتفاق به شعر خواني افتاد در اتاقمان با چند دوست ديگر. يكيشان كه نازكتر بود از برگ گل و هركجا هست خدابه سلامت داردش, اهل شعر بود از ديار آذرستان با حافظه اي شگرف و طبعي لطيف. با هم خوانديم و خوانديم و خوانديم تا پاسي از شب. از باب مزاح با دوست شاملوئي و بابت دلخوريي كه از سخنان مرحوم شاملو داشتيم شروع به لودگي كرديم اطراف شعر "بارون مياد شرشر". در ميان لودگي و مزاح كم كم به زبان زيبا و كلام شيوا و شعر سهل و ممتنع او دل بستم. چندي گذشت و اندك اندك به خواندن آثار و گوش سپردن به صداي شاملو مشغول شدم. در اين ميان چند نام توجهم را به خود جلب كرد, يكيشان نام "مرتضي كيوان" بود. شاعري با آتيه’ درخشان كه در حلقه شاگردان محدود نيما جاي خاصي داشته و در انفوان جواني در جريان كودتا 28 مرداد در دام دژخيم پليد گرفتار آمد و جان جوانش بر سر آرمان نهاد. چند شعر ناب شاملو به او هديه شده است. بعدها خواهم نوشت راجع به ستاره اي كه در آسمان ادبيات ايرن زمين از تيرگي برآمد و در خون نشست و رفت. روانش شاد.

از عموهايت

نه به خاطر آفتاب , نه به خاطر حماسه
به خاطر ساية بام كوچكش
به خاطر ترانه ئي
كوچك تر از دست هاي تو

نه به خاطر جنگل ها , نه به خاطر دريا
به خاطر يك برگ
به خاطر يك قطره
روشن تر از چشم هاي تو

نه به خاطر ديوارها – به خاطر يك چپر
نه به خاطر همة انسان ها – به خاطر نوزاد دشمنش شايد
نه به خاطر دنيا – به خاطر خانة تو
به خاطر يقين كوچكت
كه انسان , دنيائي ست

به خاطر آرزوي يك لحظة من كه پيش تو باشم
به خاطر دست هاي كوچكت در دستهاي بزرگ من
و لب هاي بزرگ من
بر گونه هاي بي گناه تو

به خاطر پرستوئي در باد , هنگاهي كه تو هلهله ميكني
به خاطر شبنمي بر برگ , هنگامي كه تو خفته اي
به خاطر يك لبخند
هنگاهي كه مرا در كنار خود ببيني

به خاطر يك سرود
به خاطر يك قصه در سردترين شب ها , تاريك ترين شبها
به خاطر عروشك هاي تو , نه بخاطر انسانهاي بزرگ
نه به خاطر شاهراه هاي دور دست

به خاطر ناودان , هنگامي كه مي بارد
به خاطر كندوها و زنبورهاي كوچك
به خاطر جار بلند ابر در آسمان بزرگ آرام
به خاطر تو
به خاطر هر چيز كوچك و هر چيز پاك به خاك افتادند
به ياد آر !
عموهايت را ميگويم
از مرتضي سخن ميگويم .

Pirtaak  ||  9:54 PM




Wednesday, August 27, 2003

بهشت

در بدو ورودمان به شهر فرشتگان, همسايه اي مسيحي نصيبمان شد با ايمان و با خدا. چون وسيله’ نقليه مان محدود بود به جفتي پاپوش چرخدار, چندي مهرش شامل حالمان شد به خريد مايجتاج زندگي و ميهماني و سفر. خانواده’ نازنيني بودند با دو پسر و دختري خردسال كه مهر همه شان در دل دارم. مرد خانواده بازرگاني اهل اندونزي و خانم متخصص اطفال و به گمانم اهل فيليپين يا جائي شبيه به آن. خلاصه از مجاورت هم محظوظ مي شديم و هر از چند گاهي دور هم گرد مي آمديم و گاهي بحث هاي مذهبي و مكتبي نيز در مي گرفت. در واقع اينان مبلغين دين مسيح بودند و تلاششان افزودن بر جمعيت هم كيش, غافل از اينكه ما آزموده ايم در اين شهر بخت خويش. باري, شبي مرد خانه پس از توصيف بهشت از ديد عيسويان پرسيد توصيف بهشت را از ديد پيروان آيين خاتم. هرچه در بحر انديشه غوطه خوردم و اوراق حافظه را ورق زدم, تصويري از بهشت كه مايه’ آبروريزي نباشد در نظرم نيامد. چه ميگفتم آخر؟ جاييست پر ا از زناني كه بعد از هر هم آغوشي باكره مي شوند و جوي هايي مملو از شراب و درختاني پر از ميوه كه هر چه مي خوري به قضاي حاجتت نيازي نيست؟ مردان همه با اينان مشغول و زنان نيز بساط مناسب خود گسترده دارند؟ اين چه وصفي است از كمال و رستگاري؟ مو’منين مسلمان عمري به تزكيه’ نفس و زندگي زاهدانه اند در عالم فاني تا در ديار باقي تا ابد به خواب و خور و شهوت حيواني بپردازند؟ كتاب معاد يا گناهان كبيره’ مرحوم دستغيب را ترجمه كنند روي زندگي در بلاد كفر نمي ماند. جاي بسي خوش بختي بود كه شرح جهنم را نپرسيد و الا داستان آتش و نيش مار قاشيه و آن درخت معروف و داغ و درفش و ... را چه مي كردم. خلاصه با لطايف الحيل از بند يار مسيحي جستم ولي بهشت موعود نيز ديگر در چشمم نيامد.

گويند كسان بهشت با حور خوش است .... من مي گويم كه آب انگور خوش است
اين نقد بگير و دست از آن نسيه بدار .... آواز دهل شنيدن از دور خوش است (خيام)

Pirtaak  ||  9:20 PM




Tuesday, August 26, 2003

سراي بي كسي

در گذار روزگار لحظاتي پيش مي آيد كه غباري از غم بر همه’ زوايا و شئون زندگيت مي نشيند و جعبه مداد رنگي چشمت به طيف خاكستري محدود مي گردد. هنگام سخن گفتن هواي بيشتري با كلمات بيرون مي دهي و بيشتر به دوردست خيره مي شوي. در تنهايي خاطراتي را در ذهن مرور مي كني كه يادآور حرمان و هجران هستند و اين به تو كمك مي كند تا بيشتر در غم فرو بروي. موسيقي آرام و پر اندوه و اشعار حزين نيز دور از نظر نيستند. ولي اين همه براي چه؟ مگر شادي و نشاط لازمه’ زندگي نيست؟ پس غم خوردن براي چيست؟

درين سراى بي كسى, كسى بدر نمي زند
به دشت پرملال ما پرنده پر نمي زند
يكى زشب گرفتگان چراغ بر نمي كند
كسى به كوچه سار شب در سحر نمي زند
نشسته ام در انتظار اين غبار بى سوار
دريغ كز شبى چنين سپيده سر نمي زند
دل خراب من دگر خرابتر نمي شود
كه خنجر غمت ازين خرابتر نمي زند
گذرگهيست پر ستم كه اندرو بغير غم
يكى صلاى آشنا به رهگذر نمي زند
چه چشم پاسخ است ازين دريچه هاى بسته ات ؟
برو كه هيچكس ندا به گوش كر نمي زند
نه سايه دارم و نه بر بيفكنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر كسى تبر نمي زند. (هوشنگ ابتهاج ه-الف-سايه)

گوش سپردن به آواي خوش شجريان با شعر جان دار سايه, روح آدمي را به پرواز در مي آورد و تخيل را از بند زمان مي رهاند تا گذشته و حال را در كنار هم ببيني.

تو روبروي او نشسته اي و در سياهيِ شبِ چشمانش گم شده اي. ارتباط تماماً از كلمه بي نياز است و اشاره ها و پيامها بس عميق تر و اصيل ترند از آن كه كلمات را ياراي حملشان باشد. حرارتِ تنش بر تو مي تابد و جان مي گيري. هيچ حركتي نيست و همه’ ستارگان به نظاره اند. ماه گاه گاهي از پس ابر سرك مي كشد تا دزدانه عظمت و زيبائيش را تماشا كند. صداي امواج دريا مي آيد كه بر هم مي غلتند و از هم پيشي مي گيرند تا شايد از ارتفاع ديگري جمال رويش را ببينند ولي جرا’ت ندارند كه پاي از اقيانوس بيرون بگذارند. نسيم زلفش را چون افكار تو آشفته مي كند و تاريكيٍ شب در پس گيسوانِ زيبايش گم مي شود. رايحه’ بوي خوشش همه’ فضا را پر كرده و تو همه’ فضا را به درون سينه مي كشي و دلت نمي آيد ششهايت را خالي كني. آنقدر لطيف است كه با يك لمس مي شكند, حتي مي ترسي كه خيره گي چشمهايت به او آسيب برساند. آرزو مي كني كه زمان متوقف شود و تو باشي و او باشد و عشق باشد و اميد. ولي او خسته است, تو ملال آوري و او حوصله’ تو را ندارد, بر مي خيزد و مي رود.
اينسان است كه غم مي آيد و جاي هرچه شادي را مي گيرد و تو به غمش خوش آمد مي گوئي و با آن سرخوشي. باز موسيقي حزين و شعر غمگين و شبي اندوهگين..

Pirtaak  ||  7:12 PM


ترانه اي از سياوش كسرائي

كنار چشمه‌ای بوديم در خواب
تو با جامی ربودی ماه از آب
چو نوشيديم از آن جام گوارا
تو نيلوفر شدی من اشك مهتاب

مرا گفتی كه دل دريا كن ای دوست
همه دريا از آن ما كن ای دوست
دلم دريا شد اينك در كنارت
مكش دريا به خون پروا كن ای دوست

من و تو ساقه يك ريشه هستيم
نهال نازك يك بيشه هستيم
جدائی مان چه بار آورد؟ بنگر!
شكسته از دم يك تيشه هستيم

تن بيشه پر از مهتابه امشب
پلنگ كوه ها در خوابه امشب
به هر شاخی دلی سامان گرفته
دل من در برم بي‌تابه امشب

ز داغ لاله‌ها، خونه دل من
گلستون شهيدونه دل من
نداره ره به آبادي، رفيقون
بيابون در بيابونه دل من

چرا با باغ، اين بيداد رفته‌است؟
بهاری نغمه‌ها، از ياد رفته‌است؟
چرا ای بلبلان مانده خاموش
اميد گل شدن، بر باد رفته‌است؟

Pirtaak  ||  5:37 PM




Monday, August 25, 2003

شهر گناهكاران

چون شبانگاهان طريق خاور پيش گيري از شهر فرشتگان و رنج سفر بر خود هموار كني, دوگانه را در شهر گناهكاران گزاري. تازيان اين شهر را الاس والوقاث خوانند. در دل بياباني مخوف عماراتي سر به فلك كشيده بيني كه هر يك نشاني است از گوشه اي, از اهرام مصر تا تمثيل زن آتشدان بدست, از شهر آبي وينيز تا دربار خودمان. چهار گوشه’ عالم گرد همند و براي نظاره’ جهان, جمشيد را به جام نيازي نيست. گويي زمان راه بدين شهر ندارد و چون بدانجا رسي از قيد زمان برهي. به هرسو كه نظر كني انبوهي به حرام مشغول بيني و شهري غرق در معصيت. در هر عمارت خلايق به داو سرخوشند يا نرد عشق با بيگانگان بازند. هرچه هست به رنگ زر بيني و غير زر هيچ نيست, بازار مكاره ايست كه گوهر و سيم با هرچه خواهي از اطعمه و اشربه و البسه و البته جسم آدمي معاوضه تواني كرد. در و ديوار به رنگ گناه و معصيت چنان آغشته اند كه روز و شب يكي داني. ادوات قمارشان بس متفاوت است از قاب بازي ديار دوست, اينجا نه جيك شناسند و نه بك. هر روز جماعتي با كيسه هاي پر از زر قدم به شهر گذارند و جمعيتي بي زر و درم به سوي ديار خود راهي شوند. تا فرصتي ديگر كه قلم از حال گناهكاران بزنيم, بدرود.

Pirtaak  ||  8:42 PM


بوي جوي موليان آيد همي .... ياد يار مهربان آيد همي
ريگ آموي و درشتي راه او .... زير پايش پرنيان آيد همي
اي بخارا شاد باش و دير زي ... دير زي چون ميهمان آيد همي (رودكي)

ساكنان قلاع اينتزنتيه را بشارت باد كه آن نور عظيم و آن سلطان رحيم و آن قادر كريم و آن داناي فهيم و آن عقل سليم و..., شهر بي در و پيكر فرشتگان را بي سر و سامان رها نكرده و ديگر بار سايه’ همايوني اش را سخاوتمندانه بر فراز بلاد باختري گسترانيده و چون خورشيد موعود از شرق طلوع كرد.

Pirtaak  ||  7:13 PM